داستان کوتاه

متن مرتبط با «نبض گلو» در سایت داستان کوتاه نوشته شده است

نبض گل

  • بغض گل تاسوعاست و زن مسلم به سختى بيمار مى‏باشد. خدا مسلم را رحمت كند. او چند سال پيش در حالى كه عباس و رقيه خيلى كوچك بودند از دنيا رفته بود.آمبولانس مى‏آيد تا زن را به تهران ببرد. قرار بود در بيمارستان امام‏خمينى«ره» بسترى شود.اهالى كوچه مى‏آيند، چون همه مى‏دانستند زن بيچاره به بيمارى سختى مبتلا شده است. هيچ كس اميدى به بهبودى او نداشت، مگر اين كه معجزه‏اى شود. در اين مدت، زينب خواهر مسلم، عباس و رقيه را زير بال و پر خود داشت. عباس، طرف راست و رقيه، طرف چپ او مى‏ايستند و دست زينب روى شانه بچه ها قرار مى‏گيرد. برانكار از حياط خارج مى‏شود و بچه‏ها كه تحمل تماشاى اين صحنه را نداشتند گريه كنان به طرف برانكار مى‏دوند. محكم لبه برانكار را مى‏گيرند. و مدام مادرشان را صدا مى‏كنند.زينب بچه‏ها را از برانكار جدا مى‏كند. اهالى كوچه با تأثر نگاه مى‏كردند. دل همه به درد آمده بود. داوود، شوهر زينب، همراه دخترش نرگس با بيمار عازم تهران هستند. قرار بود نرگس در تهران ماندگار شود. نرگس دخترى هيجده ساله بود، قد بلند و لاغر اندام، محجوب و مقيّد به انجام فرايض دينى. او همه اين خصوصيات را از مادرش به ارث برده بود. مادرش مورد اعتماد همه اهل محل بود، مادرى مهربان براى فرزندش و همسرى فداكار براى شوهرش بود. داوود چهار شانه و تنومند بود با محاسنى كوتاه و جو گندمى. داوود دستى به عباس مى‏كشد و به زينب سفارش مى‏كند تا مواظب بچه‏ها باشد.زينب نگاهى اندوه بار به بچه‏ها مى‏اندازد و براى لحظه‏اى سنگينى بارِرنج را روى شانه‏اش حس مى كند. در حالى كه سعى مى‏كرد جلو بغضش را بگيرد، مى‏گويد، باشد، شما نگران نباشيد.آن گاه داوود رو به عباس مى‏كند و از او مى خواهد حرف عمه را گوش كند و مواظب خواهرش رقيه باشد.... عباس چشم به داوود دوخته بود كه صداى سوزناكى از سمت گلدسته‏هاى مسجد به گوشش مى‏رسد، «كاش دنياى عطش مى‏فهميد، آب مهريه زهراست بيا تا برويم، دست عباس به خون خواهى آب آمده است، كربلا منتظر ماست بيا تا برويم، رقص شمشير چه زيباست بيا تا برويم...». سرها به سمت گلدسته‏ها چرخيد. چشم ها به مناره‏ها خيره شد و گوش‏ها به صداى مرثيه خوان تيز گرديد. براى خداحافظى لحظه دشوارى بود. هيچكس حرفى براى گفتن نداشت. فضاى كوچه سنگين بود از سكوت ميان آدم‏ها. نرگس نگاهى به رقيه انداخت. از كنار چشمان دختر، اشك چون مرواريد رو,نبض گل,نبض گل مهرداد آسمانی,نبض گلو ...ادامه مطلب

  • نبض گل

  • بغض گل تاسوعاست و زن مسلم به سختى بيمار مى‏باشد. خدا مسلم را رحمت كند. او چند سال پيش در حالى كه عباس و رقيه خيلى كوچك بودند از دنيا رفته بود.آمبولانس مى‏آيد تا زن را به تهران ببرد. قرار بود در بيمارستان امام‏خمينى«ره» بسترى شود.اهالى كوچه مى‏آيند، چون همه مى‏دانستند زن بيچاره به بيمارى سختى مبتلا شده است. هيچ كس اميدى به بهبودى او نداشت، مگر اين كه معجزه‏اى شود. در اين مدت، زينب خواهر مسلم، عباس و رقيه را زير بال و پر خود داشت. عباس، طرف راست و رقيه، طرف چپ او مى‏ايستند و دست زينب روى شانه بچه ها قرار مى‏گيرد. برانكار از حياط خارج مى‏شود و بچه‏ها كه تحمل تماشاى اين صحنه را نداشتند گريه كنان به طرف برانكار مى‏دوند. محكم لبه برانكار را مى‏گيرند. و مدام مادرشان را صدا مى‏كنند.زينب بچه‏ها را از برانكار جدا مى‏كند. اهالى كوچه با تأثر نگاه مى‏كردند. دل همه به درد آمده بود. داوود، شوهر زينب، همراه دخترش نرگس با بيمار عازم تهران هستند. قرار بود نرگس در تهران ماندگار شود. نرگس دخترى هيجده ساله بود، قد بلند و لاغر اندام، محجوب و مقيّد به انجام فرايض دينى. او همه اين خصوصيات را از مادرش به ارث برده بود. مادرش مورد اعتماد همه اهل محل بود، مادرى مهربان براى فرزندش و همسرى فداكار براى شوهرش بود. داوود چهار شانه و تنومند بود با محاسنى كوتاه و جو گندمى. داوود دستى به عباس مى‏كشد و به زينب سفارش مى‏كند تا مواظب بچه‏ها باشد.زينب نگاهى اندوه بار به بچه‏ها مى‏اندازد و براى لحظه‏اى سنگينى بارِرنج را روى شانه‏اش حس مى كند. در حالى كه سعى مى‏كرد جلو بغضش را بگيرد، مى‏گويد، باشد، شما نگران نباشيد.آن گاه داوود رو به عباس مى‏كند و از او مى خواهد حرف عمه را گوش كند و مواظب خواهرش رقيه باشد.... عباس چشم به داوود دوخته بود كه صداى سوزناكى از سمت گلدسته‏هاى مسجد به گوشش مى‏رسد، «كاش دنياى عطش مى‏فهميد، آب مهريه زهراست بيا تا برويم، دست عباس به خون خواهى آب آمده است، كربلا منتظر ماست بيا تا برويم، رقص شمشير چه زيباست بيا تا برويم...». سرها به سمت گلدسته‏ها چرخيد. چشم ها به مناره‏ها خيره شد و گوش‏ها به صداى مرثيه خوان تيز گرديد. براى خداحافظى لحظه دشوارى بود. هيچكس حرفى براى گفتن نداشت. فضاى كوچه سنگين بود از سكوت ميان آدم‏ها. نرگس نگاهى به رقيه انداخت. از كنار چشمان دختر، اشك چون مرواريد رو,نبض گل,نبض گل مهرداد آسمانی,نبض گلو ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها